یادگاری شخص رفته یکی از دغدغه‌هایی است که معمولا افراد بجا مانده با آن درگیر اند. سوالی که معمولا پیش می‌آید این است که یادگاری شخص فوت شده را نگه داریم یا رها کنیم؟ در این محتوا که تجربه‌ی زیسته‌ی نویسنده است، می‌توانید پاسخ این سوال را پیدا کنید.

بیشتر بخوانید: سوگ مزمن چیست؟

یک تجربه‌ی زیسته

تام گیتاریست بود و من ماه‌ها بعد از مرگش  همه جا پیک گیتار پیدا می‌کردم. هر وقت که یکی از آنها را می‌دیدم، آن را داخل کمد لباس‌های تام می‌گذاشتم.

اکنون از زمانی که آخرین پیک را پیدا کردم، یک سال می‌گذرد. هنوز تعداد زیادی از آنها در جای مخصوصشان در کمد خاک می‌خورند. جایی نزدیک کیف پول و کلیدهای تام. در حالیکه به چهارمین سالمرگ او نزدیک می‌شویم، می‌دانم که احتمالا دیگر هیچ پیکی نیست که انتظار یافته‌شدن را بکشد. من همه آنها را پیدا کرده‌ام.

یادگاری شخص رفته
یادگاری شخص رفته

بیشتر بخوانید: ترس از مرگ و راه‌های مقابله با آن

 

آثار انگشت با گذر زمان محو می‌شوند

به اندازه کافی از مرگ تام می‌گذرد که دیگر به ندرت اشیا را لمس کنم و بگویم او آخرین نفری بود که به اینجا دست زد. تقریبا همه وسایل خانه یا لمس یا جابجا شده‌اند.

برای ماه‌ها بعد از مرگ تام، من وسایلی مثل یک کنسرو لوبیا را از انبار بیرون می‌آوردم و به این فکر می‌کردم که او این‌ها را خریده بود.

یک دوست بیوه اعتراف می‌کرد (و اقرار می‌کنم من هم چنین تفکری داشتم) که اولین باری که کیسه جارو برقی را خالی کرد، این فکر به سرش آمد که DNA همسرش در این کیسه است.

امروز تمام آثار انگشت تام در همه جای خانه از بین رفته‌اند. چیزی که باقی مانده و از نظر فیزیکی و روانی فضای زیادی اشغال می‌کند، وسایل اوست. لباس‌ها، کتاب‌ها، صفحات و سی‌دی‌ها، تجهیزات موسیقی‌ و کامیونش. و من برای جدا شدن از همه آن تقلا می‌کنم.

مردم بهم می‌گویند: «هرچه زمان نیاز داری صرف کن». بله، می‌فهمم که رها کردن همه این چیزها به خودم بستگی دارد. فکر می‌کنم زمان آن رسیده است. بعد از این همه مدت، زیستن با گذشته‌ی بهبودناپذیر بسیار سخت و سنگین می‌شود و جلوی لذت بردن را می‌گیرد.

اما این بدین معنا نیست برای من کار آسانی است.

برخی یادگاری شخص رفته را رها می‌کنند و برخی به آن می‌چسبند

به این توجه کنید: بیش از یک سال پس از مرگ تام زمان برد تا توانستم مسواکش را از جای مسواک خودم خارج کنم. حتی پس از آن، آن را داخل کمد گذاشتم. تقریبا یک سال پیش بود که توانستم خودم را راضی کنم و آن را دور بیندازم.

برخی مردم می‌توانند به سرعت کابینت‌ها را خالی کنند و مسواک را درون سطل آشغال بیندازند. از طرفی، مردی را می‌شناسم که بعد از مرگ همسرش هیچ‌وقت دوباره در آن خانه مشترک زندگی نکرد. نزد خانواده خودش ساکن شد تا زمانی که از آن شهر نقل مکان کرد.

هر یک از ما با یادگاری‌های باقی‌مانده به نحو متفاوتی برخورد می‌کنیم. من به همه چیز چسبیده بودم. اما این بند اتصال در نهایت رو به سست شدن است.

چرا اینقدر سخت است؟

تام چیزهای زیبای بسیاری از خود باقی گذاشته که می‌خواهم آن‌ها را نگه دارم؛ مانند آثار هنری و گیتار محبوبش که برای آینده‌ای نه چندان دور به طرز چشمگیری در راهروی خانه باقی می‌مانند.

اما کشوی پر از لباس‌های او چه؟ چرا آنها را نگه داشتم؟

درست پس از مرگ تام، لباس‌هایش هنوز بوی او را می‌داد. من سراغ کمدش می‌رفتم و بازوهایم را پر از تی‌شرت‌هایش می‌کردم؛ توی آنها نفس می‌کشیدم. الان خیلی از ژاکت‌هایش را می‌پوشم و با گذشت سال‌ها، تعدادی از قشنگ‌ترهایش را به دوستانم دادم.

اخیرا توانستم به قدر کافی از تی‌شرت‌هایش فاصله بگیرم و با آنها لحاف درست کنم.

اما هنوز یک کمد پر از لباس آویزان هست که غمگین‌ و غمگین‌ترم می‌کند. بوی او آنجا پخش است. چرا آنها را نمی‌برم به یک موسسه خیریه بسپارم؟ واقعا اینطور فکر نمی‌کنم که او قرار است برگردد و به لباس‌هایش نیاز خواهد داشت. اما رها کردن همه آنها خیلی غایی به نظر می‌رسد. شبیه تسلیم شدن است. شبیه اینکه بگویم او … مُرده است.

این تفکر جادویی است که جوآن دیدیون در کتاب شگفت‌انگیز، دردناک و درست خود درباره از دست دادن همسرش نوشت: کتاب سالِ تفکر جادویی.

کاملا غیر عمدی است؛ شما به چیزی که اتفاق افتاده باور دارید، اما به طرز باورناپذیری نمی‌توانید کامل به آن معتقد باشید!

یادگاری شخص رفته
یادگاری شخص رفته

بخشی از شما به امیدی احمقانه چسبیده است. شما می‌دانید که احمقانه است اما امیدوارید برای همه این اتفاقات راه برگشتی باشد. شاید یک کابوس بود که بالاخره قرار است از آن بیدار شوید. شاید همه چیز صرفا یک شوخی بود.

زمان راهی برای بیرون آوردن امید از دستان شماست. اما عجله‌ای در کار نیست. شما زمانی واقعیت را می‌پذیرید که لایه لایه در طول زمان به آن نزدیک شوید.

برای من، رها کردن وسایل، یک لایه نزدیک به استخوان بود.

«نخستین نیمه زندگی را صرف به دست آوردن می‌کنید و نیمه دوم را صرف رها کردن»

موزه‌ی زندگیی که دیگر وجود ندارد

در یک گفتگوی اخیر با نیویورک تایمز، مردی که پس از مرگ پارتنرش، دکوراسیون آپارتمان را تغییر داده بود، توضیح داد: «نمی‌خواستم توی یک موزه زندگی کنم. من این را در جایی خواندم. بعد به اطرافم نگاه کردم و فهمیدم دارم در موزه‌‌ی زندگیی که دیگر وجود ندارد، زندگی می‌کنم.»

«نمی‌خواستم کاملا زندگی‌ام را تغییر دهم. من خانه‌ام را دوست دارم و فعلا می‌خواهم همین‌جا بمانم. اما نیازی نداشتم و اصلا نمی‌خواستم دقیقا در همان خانه‌ای باشم که به مدت ۲۰ سال با او زندگی کرده بودم.»

احساس کردم باید مثل یک درخت کهنسال، ریزش بزرگی را متحمل شوم تا با باری سبک، فقط چیزهای ضروری را به آینده ببرم.

و این چیزهای ضروری مسلما شامل کامیون تام نمی‌شد؛ که از سال ۲۰۲۰ جلوی در اصلی خانه در حال پوسیدن بود. «مشکی بزرگ»، یک کامیون قدیمی خوب است که با آن به سفرهای عالیی رفتیم. اما فردی را می‌شناسم که به آن نیاز دارد. و هرچند با گریه همراه خواهد بود، زمان رها کردن آن است.

می‌دانم که بخشی از این روند، مربوط به سن است. می‌گویند: «نخستین نیمه زندگی را صرف به دست آوردن می‌کنید و نیمه دوم را صرف رها کردن». من به درستی این گفته اعتقاد دارم. پس از مدتی، شما ناگهان به اطرافتان نگاه می‌کنید و فکر می‌کنید: چه کسی به همه این خرت‌وپرت‌ها نیاز دارد؟

او بیشتر در قلب من زندگی خواهد کرد، نه این خانه

با این‌حال، تصمیمات کوچک هنوز تصمیم هستند. یک روز دیگر، ناگهان متوجه شدم مگنت گیتار تام در گاراژ یخ زده است. چه احساسی داشتم وقتی آن‌ را دیدم؟

در حال حاضر، آنها به من احساس شفقت می‌دهند، بنابراین می‌مانند. اما خرت‌وپرت‌هایی که در طول سال‌ها جمع‌آوری کردیم؟ دیگر فرقی ندارد. بسیاری از آنها را رها می‌کنم. خیلی از بسیار یادگاری شخص رفته ، چیزهای معناداری نیستند. تام با این کار احساس خوبی خواهد داشت. او هرگز به اندازه من احساساتی نبود.

همانطور که روزهایم را می‌گذرانم، در حال رها کردنم: داروهای قدیمی او، عینک مطالعه خش‌دارش، تکه‌های رازآلودی از پلاستیک و آهن که نگه داشته بود و فکر می‌کرد روزی به کار می‌آید. هیچ‌کس نیست که از او بپرسم: «هی، یادت می‌آید این را برای چه کاری نگه داشتی؟» بنابراین این‌ها نیز می‌روند پی زندگی‌شان.

آنقدر در جای جای خانه کاوش می‌کنم تا در نهایت هیچ گوشه‌ای ناشناخته باقی نمانده باشد. فرض می‌کنم روزی خواهم توانست تمام توانم را جمع کنم و با کمد لباس‌های آویزان و وسایل شخصی‌اش (که هنوز قلبم را به درد می‌آورد) مقابله کنم.

یک روز، راز یک انسان دیگر نیز از این فضا محو خواهد شد.

پایان

تام همیشه با من خواهد ماند. ما بیشتر زندگی خود را با هم بودیم. او به من کمک کرد تا خودم را بسازم و اکنون درون من زندگی خواهد کرد. اما بقایای روزمره زندگی او و زندگی مشترک‌مان سنگین است و نیازی نیست جایی در آینده من پر کنند. وقت رها کردن است. اگر بتوانم.

اینجا مکانی امن برای به اشتراک گذاری تجارب‌ شماست. در بخش دیدگاه‌ها، منتظر نظراتتان هستیم.

منبع:

psychologytoday

کلینیک روانشناسی سها٬ مرکز ارائه خدمات مشاوره روانشناسی٬ مشاوره آنلاین٬ مشاوره خانواده و مشاوره جنسی