کودک من یک ترنس است: من با این نشانه ها متوجه شدم
قبلاً فکر می کردم که یک دختر دارم. پس از مدتی فکر کردم دختربچۀ شیطانی دارم که ادای پسرها را درمیآورد. اما اکنون از این مطئنم: من یک پسر دارم!
توی تخت خواب دختر 4 ساله ام را در آغوش فشردم و به او شب بخیر گفتم. هنوز از اتاق خارج نشده بودم که با این سوال او روبرو شدم: «وقتی می میریم چه اتفاقی می افتد؟».
برای چنین پرسشی آماده نبودم. مضطربانه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خب، عزیزم … کسی مطمئن نیست. برخی مردم معتقدند هیچ اتفاقی نمی افتد. و برخی دیگر باور دارند که ما به بهشت پیش عزیزانمان می رویم و بعدها دوباره به عنوان یک کودک متولد می شویم.
منتظر سوال های ترسناک بعدی او بودم که نمی دانستم باید چه جوابی به آنها بدهم. اما او ناگهان با اطمینان گفت: من به تولد دوباره باور دارم. و وقتی به این دنیا برگردم، یک پسر خواهم بود و اسمم نیز شِین می شود.
نفسم بند آمد. این حرف او چه معنایی داشت؟
تا آن لحظه، من دختر کوچولویم را به عنوان بچه ای پر شیطنت می دیدم که دوست دارد ادای پسرها را دربیاورد و عاشق گودالهای گِلی، دژهای نظامی، ابرقهرمانان و زامبیها است. آیا موضوع فراتر از این بود؟ اینکه همیشه مهرۀ پسر را در بازی ماروپله انتخاب می کرد، اینکه نزدیک ترین دوستانش پسر بودند، اینکه حتی یک بار هم با هدیۀ کریسمسش به نام اسب کوچک من (یک بازی دخترانه) بازی نکرده بود، اینکه هر لباس صورتی رنگی در نهایت بدون اینکه یک بار هم پوشیده شود ته کمد می افتاد، اینکه وقتی دیگران اشتباهی او را پسر تصور می کردند، ذوق زده می شد، یعنی همۀ این ها بی علت نبود؟
آیا میل دختر من به پسربودن آنقدر شدید بود که می خواست بمیرد و دوباره متولد شود؟
به او گفتم که بسیار خسته ام و زیاد در این مورد فکر نکند. سپس به اتاقم برگشتم و آن شب گذشت.
بیشتر بخوانید: روانشناس کودک
سالها پیش، وقتی دکتر فریاد زد: «او یک دختر است»، خیلی هیجانزده شده بودم. من هیچ وقت یک دختر کامل نبودم؛ به ندرت آرایش می کردم. از خرید متنفر بودم و بیشتر رفتارهایم مخالف چیزی بود که جامعه آن را زنانه میدانست. با این وجود، همیشه مشتاقانه به دنبال مدل موی خرگوشی، پیراهن های زنانۀ زیبا و جلسات گپ زنانه بودم.
در سن 2 سالگی، دخترم ایزابل از پوشیدن لباس دخترانه امتناع کرد. اما آیا من در سن او نبودم؟ من هم در آن سن علاوه بر بازی های خودم، با بلوک ها و آدمک های اکشن جنگ ستارگان هم بازی می کردم. در بازی بیسبال و فوتبال با برادرانم شرکت می کردم و با این حال هیچ وقت دختر بودنم متوقف نشد. به خودم می گفتم: پس ایزابل نیز از این مرحله عبور خواهد کرد. چیزی نیست. این فقط یک مرحلۀ رشد است.
چند ماه بعد از اینکه او از برنامه اش برای زندگیِ دوباره به من گفت، ما مشغول خرید لباس های زمستانی بودیم. من در بخش دختران بودم و به دنبال لباس مورد نظرم می گشتم.
او فریاد زد: مامان، اینجا !
متوجه شدم او آن طرف راهرو در بخش پسران است.
در حالی که دست او را به سمت بخش دختران می کشاندم گفتم: نه عزیزم. لباس های مناسب تو اینجا هستند.
ایزابل مصرانه پا به زمین کوبید و مخالفت کرد. او پر سر و صدا، عصبی و محکم بود. سعی کردم به آرامی برایش توضیح دهم که او دختر است و باید به بخش دخترانه برویم. اما آنقدر پافشاری کرد که در نهایت با شلوار جین و کلاه توپی پسرانه بیرون رفتیم.
با گذشت زمان، من با این قضیه صلح و حتی آن را تحسین کردم. متوجه شدم واقعی بودن فرزندم یکی از دوست داشتنی ترین و ستودنی ترین ویژگی های اوست. اگر فقط افراد بیشتری شجاعت خودشان بودن را داشتند، آیا دنیا جای بهتری نمی شد؟
با این حال، نگرانی از من جدا نبود. به طور مبهم می دانستم که برخی از کودکان جنسیت متفاوتی را تجربه می کنند. سالها قبل، یکی از دوستانم در مورد برادرزادهاش گفته بود که تبدیل به دختر شده بود. آیا ممکن بود روزی دخترم به من بگوید که پسر است؟ و اگر این کار را می کرد، آیا من به اندازه کافی با محبت، گشاده روی و شجاع بودم تا مادری باشم که چنین فرزندی به آن نیاز دارد؟
ماهها بعد، برای جشن فارغالتحصیلی پیشدبستانی در کمد لباس هایش به دنبال چیزی گشتم که مناسب یک «پسر» باشد و از طرفی توی ذوق نزند. تنها لباس مناسبی که داشتیم، یک تیشرت یقهدار آبی و شلوار نخی صورتی بود. لباس فوقالعاده ای نبود، اما در عوض شلوار ورزشی، شلوار جین یا شورت هم نبود.
فرزندم اخم کرد و گفت صورتی دخترانه است و او آن را نمی پوشد.
گفتم: چاره ای نداری، چون معلمت گفته است که اجازه پوشیدن شلوارک را نداری و ما هیچ لباس مناسب دیگری نداریم. اگر شلوار نخی آبی داشتیم، باور کن حتماً آن را بهت می پوشاندم. صورتی تنها چیزی است که داریم.
وقتی به مدرسه رسیدیم، دخترها با لباس های پرنسسی پف کرده و بیشتر پسرها با کت و شلوار حاضر شده بودند. دختر من هم آنجا بود، با تیشرت یقهدار آبی و شلوار صورتی اش که او را در هر دو دنیا قرار می داد!
دو سال بعد، در ابتدای کلاس اول، از مدرسه به من اطلاع دادند که دخترم شلوارش را خیس کرده است. فوراً با یک شلوار خشک و لباس زیر به مدرسه رفتم.
ایزابل ساکت بود. از او پرسیدم: چی شده؟ احساس می کنی بیمار شدی؟
پس از مکث طولانی جواب داد: نمیتوانستم از دستشویی استفاده کنم. و نمی توانستم نگهش دارم.
از تصور اینکه معلمش به او اجازه رفتن به دستشویی را نداده خشمگین شدم. گفتم: می روم و با معلمت صحبت می کنم.
ایزابل گفت: تقصیر معلم نیست. نتوانستم بروم چون اجازه ورود به دستشویی پسرانه را ندارم و دستشویی دخترانه جای من نیست.
حتی وقتی در حین صحبت با کادر مدرسه، این را به زبان آوردم که «او ممکن است ترنس باشد»، شک و تردیدهایی در خودم داشتم. چگونه یک پسر ترنس را ایمن نگه دارم؟ چگونه یک پسر ترنس می تواند عشق، خوشبختی و موفقیت پیدا کند؟
مدتی مداوماً به زنان قوی مانند هیلاری کلینتون اشاره می کردم. سعی کردم او را به چوگان علاقه مند کنم، زیرا دخترانی که چوگان بازی می کنند قوی و ورزشکار هستند. او فقط یک بار سر تمرین حاضر شد و دیگر به آنجا نرفت. گفت: من مثل آنها نیستم. و وقتی پرسیدم منظورش چیست، پاسخ داد: آنها دختر هستند.
در اواخر کلاس اول، او و پدرش بر سر کوتاه کردن مو به چالش خوردند. ایزابل می خواست موهایش را بتراشد و همسرم می خواست موهای او را به عنوان آخرین علامت قابل مشاهده کروموزوم X بلند نگه دارد.
با همسرم وارد بحث شدم تا از انتخاب ایزابل دفاع کنم. همسرم سرسخت و تسلیم ناپذیر بود. آیا این مسئله می توانست منجر به طلاق ما شود؟
پیدا کردن یک روانشناس یا مشاوره روانشناسی با تجربه در انواع مشکلات خانوادۀ ما آسان نبود. در نهایت با یک نفر قرار ملاقات گذاشتیم که بیش از یک ساعت از ما فاصله داشت.
به محض نشستن جلوی روانشناس، بیتابانه گفتم: می خواهم بدانم که این فقط یک مرحله گذرا است یا نه. باید بدانم که او ترنس است یا خیر. من به یک آزمایش نیاز داشتم، یک ابزار تشخیصی مانند پرسشنامه افسردگی بک، چیزی که به طور قطعی ترنس بودن یا نبودن فرزندم را اعلام کند. اما فهمیدم که چنین آزمونی وجود ندارد.
من و همسرم اتاق را ترک کردیم تا درمانگر ارزیابی اولیه را روی فرزندمان انجام دهد.
دقایقی بعد، هر سه ما مقابل روانشناس نشسته بودیم که او گفت: پسرت حرف جالبی زد.
واژۀ «پسر» توی ذهنم با صدای بلندی تکرار شد. روانشناس ادامه داد: او گفت که فکر نمی کند والدینش هنوز آماده باشند.
به کودکی که بین من و همسرم نشسته بود نگاه کردم؛ کودکی که میخندید و خیلی خوشحال به نظر میرسید. گویی بالاخره یک نفر او را آنطور که خودش میدید، درک می کرد.
به لکنت افتاده بودم. پرسیدم: آیا ممکن است بچه هایی مثل فرزند ما نظرشان عوض شود؟ درمانگر گفت که قبلاً صدها بچه مثل فرزند مرا دیده و هیچ کدام نظرشان عوض نشده بود. او پیشنهاد کرد که با فرزندمان به مانند یک پسر رفتار کنیم، نامی پسرانه برایش بگذاریم و اجازه دهیم کارهای پسرانه انجام دهد.
از ایزابل پرسیدم که از کجا میداند که پسر است؟ پاسخ داد: وقتی مردم مرا دختر صدا می کنند، مثل این است که در مورد دیگری صحبت می کنند، باید هر بار به خودم یادآوری کنم که آنها در مورد من حرف می زنند.
پرسیدم: مطمئنی؟ گیج به نظر می رسید، انگار نمی فهمید چطور می توانم چنین سوالی بپرسم. انگار که کسی از من بپرسد: مطمئنی زن هستی؟!
با این همه، از ترس اینکه دوستان ایزابل او را به عنوان پسر نپذیرند، از ترس افسردگی و خودکشی، قلدری و تبعیض توصیههای درمانگر را نشنیده گرفتیم. نمیدانستیم اگر به همه می گفتیم که دختر ما اکنون پسر ماست چه واکنشی نشان میدادند؟
بنابراین، به جای تغییر ناگهانی همه چیز، تصمیم گرفتم یک بار به شکل آزمایشی شروع کنم. یک روز، در یک استخر عمومی که آشنایی آن اطراف نبود، قبول کردم تا ایزابل را شین (نامی پسرانه) صدا کنم. وقتی این کار را کردم، او به وضوح آرامش یافت. انگار از یک لباس دروغین بیرون آمد و دیگر تظاهر به کسی که نیست، نکرد.
چند هفته بعد در تعطیلات، گروهی از پسران او را در زمین بازی پیدا کردند. آنها از من پرسیدند که آیا پسرم اجازه دارد بیسبال بازی کند؟ ترس بر چهره شین نشست. به او چشمکی زدم و شمرده و با انتخاب دقیق واژهها، پاسخ دادم: بله، پسرم می تواند بیاید و با شما بازی کند. چهرۀ شین درخشید. اکنون سبکبال، آزاد و خوشحال به نظر می رسید.
ما اجازه دادیم در مکان ها و موقعیت های بیشتری پسر باشد. به پدر و مادرم درباره جنسیتش آگاهی دادم. سپس چند دوست، بعد معلم و بعد مدیر و سپس دوستان بیشتر و اقوام بیشتری را مطلع ساختم.
بارها از من پرسیدهاند که چه زمانی این موضوع را فهمیدی؟ هیچ پاسخ واحدی وجود ندارد، زیرا یک زمان خاص اولیه برای آگاهی یافتن وجود نداشت. بلکه دهها و شاید صدها نشانه وجود داشت که با هم به دانستن این موضوع کمک میکردند. علائم در رحم شروع شده بود، زمانی که من باور داشتم که یک پسر را باردار هستم. نشانهها در دوران کودکی او ادامه یافتند، زمانی که غریبهها او را در لباس صورتی با یک پسر اشتباه میگرفتند؛ وقتی وارد اتاق می شدم و میدیدم سینه برهنه دراز کشیده است؛ وقتی به من التماس میکرد که کتابهای پسرانه برایش بخرم؛ زمانی که اصرار داشت برای عکاسی کلاس دومش کراوات ببندد. نشانهها در لذتی بودند که وقتی او را برای کلاس فوتبال پسرانه ثبت نام کردم، در چهرهاش جاری شد و نیز مدل موی تراشیدهای که هرگز از بابت آن ابراز پشیمانی نکرد. علائم در تمام مراحل رشد و علایق او قابل مشاهده بودند؛ همچون مرد عنکبوتی، زامبیها، کُشتی دبلیو دبلیو ای و تمام علایق پسرانهاش.
با گذشت روزها و سالها، نشانهها قویتر و محکمتر شدند. همۀ آنها حاکی از یک حقیقت بودند: او از پسربودن عبور نمیکرد بلکه هرچه بیشتر به یک پسر شبیه میشد.
وقتی کلاس پنجم بود، مدت زیادی به قیافهاش نگاه کردم؛ آن موهای کوتاه و صورت زیبا، صدای عمیق، رفتارهای ناگهانی و سینۀ برهنه. شکی نبود. او یک پسر بود. پسرِ من بود. پسر فوق العاده باهوش، بامزه، شگفت انگیز، مهربان، ساده و باشکوه من. پسری که به او افتخار میکنم و خیلی خوش شانسام که مادرش هستم.
اکنون به او میگویم: شب بخیر پسر زیبا. و میدانم که او پسر من است و هر چیزی در رابطه با او فوق العاده است.
*اسامی این داستان تغییر کردهاند
*برای کسب اطلاعات بیشتر در این زمینه، میتوانید از سایر مقالات و ویدئوهای موجود در سایت کلینیک روانشناسی سها بهرهمند شوید.
منبع
https://www.parents.com/parenting/my-transgender-child-this-is-how-i-know/
نوشته شده توسط: الکس بلیس – 2022